دیگه تنها نیستمــــــــــ

عاشقانه های من و امیرم

 
 

نازنین وقتی که نیستی میدونی چه حسی دارم

 

میدونی از غم دوریت چه حس غریبی دارم؟

 

مثه حس یه قناری که توی قفس می میره

 

مثه اون نهال کاجی که تو گلدون جون می گیره

 

مثه اون ماهی کوچولو که توی تنگش اسیره

 

مثه اون پرنده ای که زیر بارون پر میگیره

 

مثه حس بچه ای که مامانش جلوش می میره

 

باباشم زودی میره یه زن دیگه میگیره

 

مثه حس بابایی که پسرش دوچرخه میخواد

 

باباهه قول بده اما نتونه واسش بگیره

 

مثه وقتی که بخوای داد بزنی اما نتونی

 

مثه حس غنچه ای که باغبون اونو می چینه

 

مثه وقتی که دلت واسه یکی خیلی می سوزه

 

بغض و گریه لباتو به هم می دوزه

 

مثه وقتی آسمون ابری باشه اما نباره

 

مثه وقتی بگی اما بت بگن اما نداره

 

                         تقدیم به امیرم  

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:36 توسط TaRaNe

وقتی گریه كردم گفتند بچه ای !

وقتی خندیدم گفتند دیوانه ای!

وقتی جدی بودم گفتند مغروری !

وقتی شوخی كردم گفتند سنگین باش!

وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!

وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی !

وقتی ساكت شـدم گفتنـد عاشقی!

اما گریه شاید زبان ضعف باشد ،شاید خیلی كودكانه،

 شاید بی غرور، اما هرگاه  گونه هایم خیس می شود

میدانم نه ضعیفم، نه یك كودك. می دانم پر از احساسم.

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:43 توسط TaRaNe

 

مثه خوابی ، مثه رویا

 

مثه آرامش دریا

 

مثه آسمون آبی

 

آرومی وقتی که خوابی

 

مثه پروانه نجیبی

 

تو یه رویای عجیبی

 

مثه یاسای تو باغچه

 

مثه آینه رو تاغچه

 

مثه چشمه ی زلالی

 

انگاری خواب و خیالی

 


 

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:46 توسط TaRaNe

 

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه

 

خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محضه

 

کنارم هستی و باز هم بهونه هامو میگیرم

 

میگم: وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم

 

…………….

 

برای خواندن بقیش روی ادامه مطلب کلیک کنید.


 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:31 توسط TaRaNe


پیش از اینها فکر میکردم که خدا

 

خانه ای دارد کنار ابرها 

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتی از الماس خشتی از طلا 

 

پایه های برجش از عاج و بلور 

 

بر سر تختی نشسته با غرور

 

…………..

 

 

 

برای خوندن بقیش روی ادامه مطلب کلیک کنید.

 

 



ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:3 توسط TaRaNe

 از یه نی نی کوچولو پرسیدند :


عشق یعنی چی عمو جون؟


با لحن کودکانش جواب داد:


یعنی از پفکی که میخوری بدی به یه نی نی دیگه هم بخوره !

نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:29 توسط

 

 

وقتی تنهایی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا

 

خودت باشی و خودش!

 

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:7 توسط TaRaNe

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود……………

 

شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:20 توسط TaRaNe

وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
روزی  همه فضایل و تباهی ها ، خسته و کسل تر از همیشه دور هم جمع شدند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیائید یک بازی بکنیم ، مثلا قائم باشک . همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد: " من چشم می گذارم "
از آنجایی که هیچکس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد ، همه قبول کردند . دیوانگی جلوی درخت رفت ، چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن 1...2...3...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند . خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد ، اصالت در میان ابرها مخفی شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت ، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود 79...80...81...
همه پنهان شده بودند غیر از عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون مشکلترین کار جهان پنهان کردن عشق است . در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید 95...96...97...
هنگامی که دیوانگی به عدد 100 رسید ، عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد: " دارم میام ، دارم میام "
اولین کسی را که پیدا کرد ، تنبلی بود . او تنبلی اش آمده بود تا جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین... یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود . حسادت در گوشهایش زمزمه کرد: " تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است."
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت شکست و با شدت و هیجان زیاد ، آن را در بوته گل رز فرو کرد . دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش خون بیرون می زد . شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و نمی توانست جایی را ببیند . او کور شده بود.
دیوانگی می گفت من چه کردم؟! من چه کردم... چگونه می توانم تو را درمان کنم؟
عشق پاسخ داد: " تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی برای من کاری انجام دهی ، راهنمای من شو..."
 
و این گونه شد که از آن روز به بعد
                                      
عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست

 

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:10 توسط TaRaNe


شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. 
 
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. 

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

 

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:1 توسط TaRaNe




قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت