دیگه تنها نیستمــــــــــ

عاشقانه های من و امیرم

اگه هنوز به یاد تو ، چشمامو رو هم می ذارم
اگه تو حسرتت هنوز ، هزار و یک غصه دارم
اگه شب ها به عشق تو ، پلک روی پلک نمی ذارم
می خوام تو اینو بدونی ، من راه برگشت ندارم
امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات

امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات

امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات
امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات

نمی تونم نشون بدم دلم چه گوشه گیر شده
بیا و اشکامو ببین ، اگر چه خیلی دیر شده
باور این که بتونم بی تو باشم سخته برام
نمی شه که دل بکنم ، عشقو بذارم زیر پام
امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات
امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات

امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات
امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات ، به جات

امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات
امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات ، به جات
کاشکی تو چشمام بخونی ، پشیمونم از هر چی بود
تمام تقصیر رو بذار به پای این دل حسود

حســــــــــــــــــــود!!!!

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:13 توسط TaRaNe

 

اگه آسمون زمین شه

 

اگه دریا یه کویر شه

 

اگه دنیا زیرو رو شه

 

اگه چشمات بی غرور شه

 

اگه خورشید بی غروب شه

 

بازم عاشقت میمونم

 

عشقو تو نگات میخونم

………….

برای خواندن همه ی شعر روی ادامه مطلب کلیک کنید.

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:6 توسط TaRaNe

    

تولدم مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نوشته شده در دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط TaRaNe

با هفت تا اسمون پر از گلای یاس و میخک

 

با صدتا دریا پر عشق و اشتیاق و پولک

 

یه قلب عاشق بایه حس بی قرار و کوچک

فقط میخواد بهم بگه تولدم مبارک


نوشته شده در دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:,ساعت 19:42 توسط TaRaNe

 

 

 

 

من ناامید نمیشم

 

 

خودت بهم گفتی ناامید نشو

درحالی که خودت جازدی

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 1:15 توسط TaRaNe


 

بی تو من موندم و رویا

 

خسته از تموم دنیا

 

یه دل تنگ شکسته

 

دو تا چشم خیس خسته

 

روزا تب دار شبا بیدار

 

یه تن خسته بیمار

 

مثه یه مرده سر دار

 

از خودم از همه بیزار

 

له له لحظه دیدار

 

بینمون دیوار و دیوار

 

 


 

نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت 14:16 توسط TaRaNe

 
 

نازنین وقتی که نیستی میدونی چه حسی دارم

 

میدونی از غم دوریت چه حس غریبی دارم؟

 

مثه حس یه قناری که توی قفس می میره

 

مثه اون نهال کاجی که تو گلدون جون می گیره

 

مثه اون ماهی کوچولو که توی تنگش اسیره

 

مثه اون پرنده ای که زیر بارون پر میگیره

 

مثه حس بچه ای که مامانش جلوش می میره

 

باباشم زودی میره یه زن دیگه میگیره

 

مثه حس بابایی که پسرش دوچرخه میخواد

 

باباهه قول بده اما نتونه واسش بگیره

 

مثه وقتی که بخوای داد بزنی اما نتونی

 

مثه حس غنچه ای که باغبون اونو می چینه

 

مثه وقتی که دلت واسه یکی خیلی می سوزه

 

بغض و گریه لباتو به هم می دوزه

 

مثه وقتی آسمون ابری باشه اما نباره

 

مثه وقتی بگی اما بت بگن اما نداره

 

                         تقدیم به امیرم  

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:36 توسط TaRaNe

وقتی گریه كردم گفتند بچه ای !

وقتی خندیدم گفتند دیوانه ای!

وقتی جدی بودم گفتند مغروری !

وقتی شوخی كردم گفتند سنگین باش!

وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!

وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی !

وقتی ساكت شـدم گفتنـد عاشقی!

اما گریه شاید زبان ضعف باشد ،شاید خیلی كودكانه،

 شاید بی غرور، اما هرگاه  گونه هایم خیس می شود

میدانم نه ضعیفم، نه یك كودك. می دانم پر از احساسم.

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:43 توسط TaRaNe

 

مثه خوابی ، مثه رویا

 

مثه آرامش دریا

 

مثه آسمون آبی

 

آرومی وقتی که خوابی

 

مثه پروانه نجیبی

 

تو یه رویای عجیبی

 

مثه یاسای تو باغچه

 

مثه آینه رو تاغچه

 

مثه چشمه ی زلالی

 

انگاری خواب و خیالی

 


 

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:46 توسط TaRaNe

 

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه

 

خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محضه

 

کنارم هستی و باز هم بهونه هامو میگیرم

 

میگم: وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم

 

…………….

 

برای خواندن بقیش روی ادامه مطلب کلیک کنید.


 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:31 توسط TaRaNe


پیش از اینها فکر میکردم که خدا

 

خانه ای دارد کنار ابرها 

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتی از الماس خشتی از طلا 

 

پایه های برجش از عاج و بلور 

 

بر سر تختی نشسته با غرور

 

…………..

 

 

 

برای خوندن بقیش روی ادامه مطلب کلیک کنید.

 

 



ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:3 توسط TaRaNe

 

 

وقتی تنهایی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا

 

خودت باشی و خودش!

 

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:7 توسط TaRaNe

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود……………

 

شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:20 توسط TaRaNe

وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
روزی  همه فضایل و تباهی ها ، خسته و کسل تر از همیشه دور هم جمع شدند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیائید یک بازی بکنیم ، مثلا قائم باشک . همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد: " من چشم می گذارم "
از آنجایی که هیچکس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد ، همه قبول کردند . دیوانگی جلوی درخت رفت ، چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن 1...2...3...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند . خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد ، اصالت در میان ابرها مخفی شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت ، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود 79...80...81...
همه پنهان شده بودند غیر از عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون مشکلترین کار جهان پنهان کردن عشق است . در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید 95...96...97...
هنگامی که دیوانگی به عدد 100 رسید ، عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد: " دارم میام ، دارم میام "
اولین کسی را که پیدا کرد ، تنبلی بود . او تنبلی اش آمده بود تا جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین... یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود . حسادت در گوشهایش زمزمه کرد: " تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است."
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت شکست و با شدت و هیجان زیاد ، آن را در بوته گل رز فرو کرد . دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش خون بیرون می زد . شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و نمی توانست جایی را ببیند . او کور شده بود.
دیوانگی می گفت من چه کردم؟! من چه کردم... چگونه می توانم تو را درمان کنم؟
عشق پاسخ داد: " تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی برای من کاری انجام دهی ، راهنمای من شو..."
 
و این گونه شد که از آن روز به بعد
                                      
عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست

 

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:10 توسط TaRaNe


شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. 
 
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. 

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

 

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:1 توسط TaRaNe



بار آخر من ورق را بادلم بُر میزنم

بار دیگر حکم کن

اما نه بی دل ، بادلت دل حکم کن

دل حکم کن :

هرکه دل دارد بیندازد وسط تاکه مادلهایمان رارو کنیم

دل که روی دل بیفتد ، عشق حاکم می شود

پس به حکم عشق بازی می کنیم

این دل من

رو بکن حالا دلت را ، ... دل نداری؟

بُر بزن اندیشه ات را

حکم لازم

دل سپردن ، دل گرفتن

هر دو لازم!

نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:46 توسط TaRaNe

ای بابا خوبه اسم وبم دیگه تنها نیستمه

توروخدا بهم پیشنهاد دوستی ندید

من خودم یکیو دارم که از همه ی دنیا بیشتر دوسش دارم

پس خواهشا نخواید باهاتون دوس شم

اگه تکرارشه به امیر میگم

 

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:3 توسط TaRaNe

 

اون یکی قالبم بهم ریخته بود

 

عوضش کردم

 

اگه میخواین قالبم کامل بازشه

 

از مرورگر google chorme استفاده کنید

از explorer  هم اصلا استفاده نکید

 

نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:6 توسط TaRaNe

 

شب شده ساکته دوباره خونه
 
می گرده دل دنبال یک بهونه
 
می گرده باز گنجه ی خاطراتو
 
پی یه حرف ناب و عاشقونه
عکس تو رو باز می ذاره روبروش
 
که تا ته شب واسه تو بخونه
 
دلم تو التهابه که چه جوری
 
قدر چشای نازتو بدونه
 
تو عصری که قحطی عطر یاسه
 
اما به جاش دوست دارم گرونه
 
کافیه اسمتو یه جا ببینم
 
تا حس شعرم بزنه جوونه
من نمی تونم بگم اندازه شو
اینو فقط شاید خدا بدونه
 
محاله که عشق ما رو ندونن
 
برو سوال کن از گلای پونه
 
اگه بخوان خیلی کم از تو بگن
 
می گن همون که خیلی مهربونه ؟
 
بی خبری تو ولی از حال من
 
میندازم اینو گردن زمونه
 
چقدر حسودیم می شه وقتی همه
 
بهم می گن دل تو پیش اونه ؟
 
من خودم باز می زنم به اون راه
 
می گم بیارید واسه من نشونه
 
اما تا کی فریب بدم دلم رو
 
اون داره کلی آدرس و نشونه
 
مهم ولی تویی که اسم نازت
 
با من یه جایی پشت آسمونه
اونا نمی دونن ستاره هامون
 
دوتاس ولی توی یه کهکشونه
 
اینو بخون تا دوباره بدونی
 
دیوونتم ، دیوونتم ، دیوونه

 

 

 

 

تا حالا بهت نگفتم ولی حالا میخوام بگم  بی تو میمیرم ..

میخوام بگم تو دنیای منی ..

میخوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..

میخوام بگم دوست دارم فقط به خاطر خودت !!

میخوام بگم شدی مجنون عشقم ...

میخوام بگم هر وقت اراده کنی برات میمیرم !

میخوام بگم که میخوام دلمو فرش زیر پات کنم ..

میخوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!

میخوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه  !!

میخوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوست دارم

میخوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم

میخوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم

میخوام بگم مثل خرابههای بم خرابتم

میخوام بگم بیشتر از عشق لیلی به مجنون عاشقتم ...

میخوام بگم هر جور که باشی دوست دارم !!

میخوام بگم غم تو رو به شادی دیگران نمیدم !!

میخوام بگم اگه حتی من رو هم دوست نداشته باشی من دوست دارم ..

میخوام بگم مثل نفسی برام اگه نباشی منم نیستم

میخوام بگم هر شب با خیالت میخوابم !!

میخوام بگم جایگاه همیشگی تو قلب منه !!

میخوام بگم حاضرم قشنگترین لحظههام رو با سخت ترین دقایقت عوض کنم ..

 

,

ساعت 23:17 توسط TaRaNe


 

دلم برات تنگ شده….. اما من… من میتونم این دوری رو تحمل کنم…

 

به فاصله ها فکر نمیکنم …… میدونی چرا؟؟ آخه … جای نگاهت رو نگاهم مونده ….

 

هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام کنم…. رد احساست روی دلم جا مونده …

 

میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم ….. چشمای بیقرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن….

 

حالا چطور بگم تنهام؟؟ چطور بگم تو نیستی؟؟ چطور بگم با من نیستی؟؟ آره! خودت

 

میدونی…. میدونی که همیشه با منی …. میدونی که تو ، توی لحظه لحظههای من جاری

 

هستی…. آخه تو ، توی قلب منی… آره ! تو قلب من….

 

برای همینه که همیشه با منی… برای همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی… برای

 

همینه که میتونم دوریت رو تحمل کنم… آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه… هر وقت حس

 

میکنم دیگه طاقت ندارم…. دیگه نمیتونم تحمل کنم… دستامو میذارم رو صورتم و یه نفس

 

عمیق میکشم…. دستامو که بو میکنم مست میشم… مست از عطرت !!

 

صدای مهربونت رو میشنوم … و آخر همه ی اینها به یه چیز میرسم…..!

 

به عشق و به تو….. آره… به تو !! اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه… اونوقت تو رو نزدیکتر از

 

همیشه حس میکنم…. اونوقت دیگه تنها نیستم حالا من این تنهایی  رو خیلی خیلی دوسش

 

دارم..  به این تنهایی دل بستم… حالا میدونم که این تنهایی خالی نیست… پر ازیاد عشقه ...

 

پراز اشکهای گرم عاشقونه!

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:7 توسط TaRaNe

دیگه تنها نیستم ...

یکی هست که از همه دنیا منو بیشتر دوست داره....

قول داده که هیچ وقت تنهام نذاره.....

تنهایی به قلب من خوش آمدی.....

ولی....

شرمنده که جایی برات نیست....

آخه من هم قول دادم........

دلمو قبل از تو به یکی دیگه دادم...

تا ابد هم تو دلم میمونه..


 

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:4 توسط TaRaNe

 

همه ی مطلبامو پاک کردم چون فک میکنم تنها نیستم هم خدارو دارم هم یکی دیگه که وقتی وبمو دید کلی از دستم ناراحت شد کم مونده بود باهام قهر کنه خدارو شکر از دلش دراوردم وگرنه واقعا تنها میشدماااااااااا

 

 

دیگه از تنهایی نمی نویسم چون تنها نیستم

 

 

نمی خوام عقشم ازم ناراحت بشه
 

تازه بابا ومامانمم فک میکنن وبمو کلا پاک کردم

 

دعاکنین عقشم باهام بمونه

 

حالا موندم تو وبم چی بنویسم باید کمکم کنیداااااااااااااااا

 

راستی اینم وب منه سر بزنید

 

 

WWW.SHOBE2AMINABAD.LOXBLOG.COM

 

حتما سربزنید اونجا می خندید البته از هفته ی دیگه مطلب میذارم چون امتحان دارم تو اون وبم خاطره های دوران راهنماییم رو براتون نوشتم

 

مطمئنم خوشتون میاد

 

قالبمم خیلی غمگین بود عوضش کردم این خوشملتره

 

اگه خوب نیس بگید عوضش  کنم

اگه فونتمم طوریه که نمی تونید بخونید بگین اینم عوض می کنم

دوستم فقط فقط دختر می خوام پسرا تقاضایه دوستی ندن من خیلی بی جنبم

تا هفته ی دیگه بای

دوستون دارم خیلی زیاد

 

نوشته شده در 1 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:0 توسط TaRaNe




قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت